در گلوی من ابر کوچکیست...



چقد وقته ننوشتم اینجا.

عیدتون مبارک :)

حالا که بعد این همه وقت اومدم اینجا خوبه بیلان سالی ۹۷ رو بنویسم. بلخره همیشه نوشته بودم دیگه.

پارسال بعد از کنکور دقیقن همون روز، اول رفتم پیش میم که از توییتر با هم دوست شدیم و چایی مایی خوردم پیشش، مثلن جشن گرفتیم که تموم شد و اینا. بعدشم رفتیم خونه فامیلامون. 

از کل سه ماه اول سال فقط همین یادمه.

تابستونشم خیلی کار خاصی نکردم. واقعن یادم نیس اصن. فقط یادمه با پگاه که بعد از چند سال اومده بود ایران رفتیم بیرون. بقیه اش همه چی معمولی.

بعدم که رفتم اون مدرسه هه و اون ماجراها و اینا. 

از آذر اینام که داشتم مثلن واسه کنکور میخوندم. 

الانم که الان :)))

چه سال پرباری.

حالا اینا که خلاصه و رویه اش بود. واقعیتش این بود که خب چیزای بیشتری درباره خودم و آدمای اطرافم یاد گرفتم. دیدم خیلی دلم نمیخاد بعضی آدما تو زندگیم باشن دیگه. دیدم خیلی دلم نمیخاد با بعضیا کار کنم و فک کنم فقط مهم اینه که کار انجام بشه. 

شجاع بودم و نترسیدم از نه گفتن به خیلیا. شجاع بودم و نخاستم تو چیزی بمونم که یه سرش دروغ بود. شجاع بودم و نخاستم با آدمی بمونم که ترسو بود.

اما قوی نبودم. از دست دادن، باعث رنجم شد. هنوز. بعد از این همه سال هنوز این تنها اتفاق جهانه که میتونه من انقد زمین بزنه. هرچقد که شجاع باشم و صبور، بازم اونقد قوی نیستم که از دست دادن چیزایی که به قلبم ربط داشتن برام راحت باشه. و راستش هنوز نمیدونم چجوری یه چیزایی میتونن انقد زود به اعماق قلبم برسن. در حالی که خیلی چیزا هیچ وقت از پوستم رد نشدن. 

به هرحال ولی گذشت. سخت و تلخ گذشت. خیلی. ولی گذشت و من مث همه این سالا از این نبرد زنده بیرون اومدم. هرچند بازم برنده نبودم.

البته در کل این بازی برنده ای نداشت. ولی من اونی بودم که حتا دلم نخاست به بازیش ادامه بدم و فرض کنم ممکنه شانسی واسه برنده شدن باشه.

آدم از یه جایی به بعد دیگه حتا واسه شانس و اقبالم فرصت نداره انگار. شایدم من اینجوریم. 

چون دارم با گوشی مینویسم و سخته دیگه میرم. تا بعدن که بیام ده انگشتی و با لپ تاپ بنویسم.


امروز یازده اسفنده. دیروز تولد میثم بود. قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم، دوستِ پسرم البته. تو اینستاگرام بهش تبریک گفتم دیشب و امروز یه چارخط حال و احوال کردیم با هم. بعدش دیگه اون رفت خابید. چون اون خارجه.

37 سالش شد. چه زود. دقیقن ده سال از وقتی باهم دوست شدیم میگذره. پیر شده خیلی. موهاش سفید شده یه عالمه. منم موهام سفید شده ولی نه اون همه.

این روزای آخر سال همیشه واسه من پر از یه حس عجیب غریبه. هرچی به آخرش نزدیک میشه بیشترم میشه. الان وسطاشه و من هنوز نمیدونم امسال بیشتر از رسیدن اسفند خوشحالم یا ناراحت. از تموم شدنش خوشالم یا ناراحت؟

نمیدونم.

امسال خیلی سال خوبی نبود واسه من، مخصوصن این نیمه ی دومش که خیلی خیلی خیلی سخت گذشت. شاید برای اولین بار تو زندگیم نه یه بار، بلکه دوبار دلم میخاست امسال میتونستم فقط چند ما به عقب برگردم. فقط چند ماه.

چون من هیچ وقت تو زندگیم دلم نخاسته حتا واسه یه لحظه ام به عقب برگردم. نه اینکه زندگیم سراسر بدبختی باشه ها، ولی دلم نمیخاسته واسه چیزای خوبشم به عقب برگردم. بیشتر همیشه دلم میخاسته خوبیاش ادامه دار باشه، زود تموم نشه، که خب کی به نظر و خاست من اهمیت میده؟

چند روزم هست هیچی درس نخوندم. بیشتر به خاط  اینکه مغزم درگیر چیزای بی اهمیته. ولی امروز این کار جلال اینا رو دیگه بعد دوماه!! فک کنم تحویل بدم میشینم سر درسام. و یه هفته آخرم گذاشتم واسه تمیز کردن کمد لباسام و کشوهای وسایل و شستن روتختی و اینا.

البته قبلش یه سری کاری آخر سالی هست که باید اونا رم انجام بدم. راستش دوس دارم لیست بنویسم ازشون، ولی از وقتی درسامو لیست کردم حتا یه صفحه ام طبق اون لیست پیش نرفتم پس حالا نمینویستم چیزی.

راستی دوشنبه ام لیلا رو دعوت کردم، کاش میشد فردا برم موهامو یکم کوتا کنم. ولی فک نکنم بشه. حالا تلاشمو میکنم. امشب این کار جلال اینا تموم شه فقط. رو اعصابمه دیگه واقعن.


داشتم الان یه چیزیو تو فتوشاپ با پِن دور بری میکردم یاد مدرسه افتادم. اونوقتی که به بچه ها این چیزا رو یاد میدادم همیشه با این دور بری با پن اول قشنگ سختی میدادم بهشون بعد یادشون میدادم که میشه با چه کارهای بسیار ساده ی دیگه ای یه عکسو از زمینه اش جدا کرد. چون نمیخاستم که از اول به چیزای راحت و در پیت و غیر حرفه ای عادت کنن. چون اگه چیزای سختو بلد باشی همیشه میتونی کارتو انجام بدی ولی با چیزای راحت فقط بعضی وقتا کارت را میفته. اونوخ میای میگی نه ماه نشستم سر کلاس "هیچی" یاد نگرفتم. چون سختی نکشیدی که یادت بمونه یادگرفتی. به صورت کلی بله من معلم خیلی سخت گیری بودم و به صورت کلی تر بچه ها چه سختی بکشن چه نکشن کلن نظرشون اینه که هیچی یاد نگرفتن. همه همینن فی الواقع. ما خودمون رفتیم دانش گا 144 واحد پاس کردیم آخرش اومدیم بیرون گفتیم هیچی یاد نگرفتیم. چون آدم وقتی هـ رو از ب تشخیص میده یادش میره زمانی بوده که هـ رو از ب تشخیص نمیداده و فک میکنه از اول همه چیو خودش بلد بوده و همه مترسک سر خرمن و برای دکور بودن. کلن این بحث آموزش و پرورش و اینا خیلی پیچیده اس و من در این ساعت شب با این سطح هوشیاری نمیخام وارد چیزای پیچیده بشم.

هیچ وقت نمیخام وارد چیزای پیچیده بشم واقعن. ترجیحم اینه که همه چی ساده و یک خطی و واضح و بسیار سیصد دی پی آی باشه. ولی نمیشه که.

الان که اومدم دوباره اینجا بنویسم به این دلیل بود که یهو تعداد کنترل زِد زدنام تو فتوشاپ زیاد شد. شاید بپرسید کنترل زد چی هست اصن؟ باید بگم آن دو. برگشتن به یک مرحله قبل. برای برگشتن به دو مرحله یا بیشتر باید از ترکیب سه کلید کنترل آلـت زد استفاده کنید. ینی منظورم این بود که هی یه کاری رو اشتبا انجام دادم و هی مجبور شدم برگردم عقب. حالا نمیخام به شما فتوشاپ درس بدم، بیخیال.

 دیدم خیلی خسته و بی دقت و حواسم اینجا نیست و اینا شده، بستمش کلن اومدم بیرون. بعدشم رفتم دوتا قاشق پنیر خامه ای خوردم. گشنمه هنوز ولی.

حالا یاد مدرسه افتادم، یاد اینم افتادم که الان، چقد از اون حجم جاجمنتی که نسبت به خودم داشتم کم شده. قضاوت ینی. چون من آدمی بوده و هستم که به صورت خستگی ناپذیری صب تا شب و شب تا صب مشغول قضاوت، محاکمه و مجازات کردن خودم بودم و شاید از 365 روز سال حتا 35 روزشم نبود که من از دست خودم خوشال باشم. همیشه یه چیزی بود که من بابتش خودمو شکنجه بدم. حالا توی مدرسه و در رابطه با بچه ها که هیچی. الان ولی نیست اینجوری. نه اینکه تموم شده باشه ها، فقط شکل قضاوت کردنه فرق کرده. قبلن همه چی فقط من بودم. الان به جای اینکه همه اش من باشم، شده من و دیگران. خودمو تنهایی قضاوت نمیکنم. خودمو در رابطه ام با دیگران قضاوت میکنم. و بله هنوز به 35 روز در سال نرسیده ولی پیش میاد که روزهایی بیشتری در زندگیم از دست خودم خوشال باشم. کلن میدونی؟ من آدم خود درگیریم. ینی اونجوری که خودم میتونم دهن خودمو سرویس کنم هیچ کس هیچ وقت نمیتونه. پس ببین چقد برام سخته که حالا دهن بقیه رو کاری نکنم.

کلن من همیشه یک بخش زیادی از انرژیم صرف این میشه که در روابط اجتماعیم با بقیه، کسیو به قتل نرسونم. واقعن خیلی برام سخته که از قالب یک آدم کنترل فیریک وسواسی بیام تو قالب یه آدم نه عزیزم هر جور راحتی. نه اشکال نداره. نه پیش میاد. چون به نظر من همه چی اشکال داره و 99 درصد چیزا نباید پیش بیاد اگه مردم دقت کنن و اهمیت بدن و اون کاری رو بکنن که بهشون گفتن.


امروز بیرون بودم، بر خلاف اکثر جمعه های زندگیم یکی دوهفته ای هست که جمعه ها رو میرم بیرون و بهتره. انگار از بار سنگین غروبش کم میشه. هفته پیش که نه. این هفته ولی آره. از اون هفته تا این هفته زندگیم زیر رو شد. یه جوری که میتونم بگم الان سر خط 19 سالگیم وایسادم. ده سال عقب گرد! چقدر جذاب و قابل تامل واقعن. ولی خب نمیتونم کاری براش بکنم. چیزیه که اتفاق افتاده و من مجبورم باهاش کنار بیام. یا نمیدونم، هرچی! ولی به هرحال اینجوریه دیگه.

توی قلبم یه غم زیادی دارم. خیلی خیلی خیلی زیاد. و بعد از ده سال احساس میکنم نمیتونم زیر فشار این غم طاقت بیارم. و انقد انقد انقد دلم میخاد دیگه هیچوقت فردا نشه که نمیدونی. هیچکس نمیدونه. ولی فردا میشه و چون فردا میشه مجبورم که منم بگذرم. سخته ولی. خیلی سخت.

با راضیه امروز حرف زدیم کلی. نمیدونم شاید نزدیک یه ساعت. چت کردیم البته. چقد خوبه که راضیه هنوز هست. الهه هنوز هست. این آدمایی که میشه هنوز باهاشون درباره دیپ اینسایدت حرف بزنی.

امروز، که بیرون از خونه بودم برای اولین بار بعد از یه مدت خیلی خیلی خیلی طولانی گریه کردم. نمیتونم واقعن یادم بیارم کی بود آخرین باری که گریه کرده بودم. واقعن نمیدونم. شاید اون روزی که مامان آزیتا مرده بود. خیلی سال پیش ینی. چارسال. ولی امروز، ینی از دیشبش که اینهمه غمگین بودم خیلی دلم میخاست بشینم یه جایی و فقط فقط فقط گریه کنم. انقدی که غرق بشم تو اشکام. ولی خب نمیخاستم تو خونه باشه. که کسی بدونه اصن. انقد تو گلوم بغض بود که صدام گرفته بود و مامانم هی میگفت سرما خوردی! انقد گشتی سرما خوردی. حالا بیا ثابت کن سرما نخوردی، که کاش سرما خورده بودی بابا. ثابت نکردم که. گفتم آره فک کنم.

امروز ولی انققققققققد گریه کردم که دیگه تا ده سال آینده اشکی ندارم. و چقد حالم بهتر شد انگار بعدش. اصن یادم رفته بود این حس بعد از گریه رو. اینایی که فرت و فرت گریه میکنن و اشکشون دم مشکشونه چه مکانیزم جالبی دارن واسه بهتر شدن حالشون. خوشبحالشون.

میدونم من خیلی به خودم سخت میگیرم ولی واقعن نمیتونم جور دیگه ای باشم. هیچ وقت نتونستم. از همون چهارده سال پیش که مجبور بودم تو تنهایی عزاداری کنم تا همین حالا، دیگه هیچ وقت نتونستم به کسی نشون بدم چقد غمگینم و چقد دارم تو این غم میمیرم به خدا. به خاطر همین کلن آدما عادت کردن منو سنگ فرض کنن. یادمه واقعن روز دفاعم که 50 و چند ساعت بود نخابیده بودم و اصن رو پا بند نبودم و مغزم نبض میزد تو شقیقه هام و هیچی درست نبود و کلی خبرای بد از دانشگاه بهم مخابره میشد و من احساس میکردم سه ماه تمام جون کندم واسه هیچی، انقد انقد انقد داغون بودم که دو سه بار جلو آینه چشمام پر اشک شد . دسمال کاغذ رو فرو کردم توشون تا فقط بتونم یه دور ریمل بزنم که شبیه آدم باشه قیافم، مامانم اومد تو اتاق و گفت من هیچ فک نمیکردم تو همچین آدم ضعیفی باشی!!! گریه میکنی؟!

سیریسلی مام؟ واقعن هیچ ایده ای نداره مامانم که درباره چی داره حرف میزنه. کاش میتونستم بهش بگم ولی. بعد همین حرف باعث شد من همون لحظه به خودم بیام و خفه شم و بپوشم برم. ینی میخام بگم استراتژی اینه. نباید من هیچ وقت ضعیف باشم. حتا اگه دهنم سرویس شه باید هیچی نگم که من در این قسمت از زندگی انقد خوب ظاهر شدم که حتا غریبه هاهم میدونن میتونن دهن منو سرویس کنن و من چیزی نمیگم. من خم به ابرو نمیارم. من گریه نمیکنم. من داد نمیزنم. من فقط نگا میکنم و رد میشم. کاری که همیشه کردم. من میذارم مردم چاقو رو تا دسته فرو کنن تو قلب من و بعد ازش رد میشم. چاقو از قلبم و از پشتم رد میشه ولی من نمیمیرم که. رد میشم. چون واقعن آیا من انقد ضعیفم که با همچین چیزی بمیرم؟!

نه من کلن آفریده شدم که شما بیاین چاقو فرو کنین تو من من ازش رد شم. یو کن کال ایت دارک مجیک.


توی این دو قسمت اخیر گریز آناتومی، دیالوگای خوبی بین آدما رد و بدل شد. یه جورایی یه بخشیش بهم کمک کرد که یه چیزایی رو در مورد خودم بفهمم. اینکه من همیشه برام سوال بود چرا من اولای هر رابطه ای برا آدما خیلی خیلی خیلی جذابم. خیلی. ینی همیشه، واقعن و بدون اغراق همیشه، بعد از دو ساعت حرف زدن و چت کردن با مردم، بهم گفتن ببین تو واقعن خیلی باحالی! خیلی خاصی! خیلی فرق داری. خیلی پیش اومده که بهم گفت اصن یه جوری هستی که آدم میتونه زود باهات صمیمی بشه! انگار ده ساله میشناسیمت. انگار دوست صمیمی بودیم. و یه چیزایی مث این.

بعد ولی از یه جایی به بعد، وقتی مسائل جدی میشه، همیشه من تنها میرم جلو و بقیه جا میمونن. تو سختیای هر رابطه ای تو پیچیدگیاش تو روزایی که آدما باید پای هم وایسن، همه همیشه منو تنها گذاشتن.

راستش تازگیا همچین چیزی خیلی رفته بود رو مخم، و انقد داشت عذابم میداد که از چند نفر در موردش پرسیدم. آدمایی که منو میشناختن و خودشونم حداقل یه زمانی! همچین نظری در مورد داشتن، که من خوب و فلانم. حرفاشون به دردم نخورد ولی. چیزیو حل نکرد. فقط یکیشون بهم گفت تو باهوشی. نه صرفن هوش آیکیویی، اونم هستا، اونم داری، ولی یه هوش طبیعی داری، یه هوش غریزی، یه جوری که انگار یه چیزایی رو تو زندگی بیشتر و بهتر از بقیه میفهمی. واقعن میفهمی. در موردش حرف نمیزنی، از تو دهنت نیست، از تو قلبته. واقعیه. به خاطر اینه شاید. خیلیا این چیزا رو واقعن نمیفهمن.

اون موقع فقط یه بار حرفاشو خوندم و گفتم باشه بابا! مرسی انقد کردیت دادی به من و باز به مسخره بازی جم شد بحث.

ولی بعد از این قسمت، با اون دیالوگی که بین مگی و ایوری ردو بدل شد، که بهش گفت

I spent most of my life being five steps ahead of everyone else  

 فک کردم آره. شاید دلیلش همینه. منم تقریبن همیشه حداقل سه قدم از آدمای دیگه جلوتر بودم. از همه ی همه ی همه ی آدمایی که تو زندگیم بودن.

میدونی؟ آدما همشون به نوعی دردو تجربه میکنن. هرکس یه جوری اون روی بد زندگیو میبینه. یکی با مرگ. یکی با خیانت. یکی با دروغ. یکی با ترک شدن. یکی با مریضی. هرکسی یه جوری میفهمه دنیا همش خوبی و قشنگی و امید و شادی نیس. من ولی همه اینا رو تجربه کردم. هر مدلی که دنیا بتونه بهت دردو نشون بده، زشتی و سختی و تنهایی و بدی رو. همه شو. همه شو تجربه کردم و شاید واسه همینه که جور دیگه ای به زندگی نگا میکنم. شاید برای همینه که چیزایی رو میبینم که بقیه نمیبینن. شاید برای همینه که به نظر خیلیا تلخ و سردم، و شاید دلیل اینکه به نظر بعضیا باحال و بامزه و دوست داشتنی. وقتی میدونی دنیا چقد چقد چقد میتونه زشت باشه، وقتی بدونی چقد میتونی توش تنها بمونی، چقد راحت همه چیزو، به معنای واقعی کلمه همه چیزو از دست بدی، اون موقع اس که قدر تک تک لحظه هایی رو که با یه آدمای عزیز زندگیت هستی، میدونی. اون موقع اس که چیزایی برات ارزش داره که برا بقیه بی ارزشه. اون موقع اس که آدما رو بخاطر خودشون، واقعن و از ته دلت و بدون ادا، فقط به خاطر خودشون میخای. چون میدونی هیچی، هیچ وقت، جای کسی که دوست داشتی رو، جای دوست داشتن آدما رو پر نمیکنه. هیچی. هیچ وقت.

ولی آدما وقتی خیلی پیر میشن اینو میفهمن. میفهمن واقعن خیلی چیزا خیلی حرفا خیلی کار اصن ارزششو نداشته. ولی اون وقتی که باید میدونستن گذشته. من الان میدونم، واقعن میدونم که چقد حتا 6 ماه دیگه آدم میتونه ناراحت باشه و غصه ی این روزاشو بخوره. میدونم چقدر راحت میتونی آدمی که دوسش داریو از دست بدی و حسرت خیلی چیزا رو دلت بمونه. میدونم چقد میتونی دلتنگ روزایی بشی که قدرشو ندونستی. میدونم. واقعن میدونم. ولی هیچ وقت نتونستم اینو به کسایی که دوسشون داشتم بفهمونم. که اگه الان اینجوریه، اگه الان فک میکنی بازم یه روزی و یه جایی یه حسی شبیه الانتو داری، اشتبا میکنی. خیلی چیزا تو زندگی آدم دیگه تکرار نمیشه. اگه من الان پای همه چی وایمیستم، اگه میگم بیخیال، اگه میگم بابا مهم نیس اینا من دوسِت دارم واقعن. دارم راست میگم. مهم نیست چون واقعن. ولی تو یه وقتی بهش میرسی که دیگه دیره. میبینی همه اون چیزایی که اون موقع به نظرت خیلی مهم تر از دوست داشتن من بود، واقعن مهم نیس و همه چیزایی که الان داری جای خالی اون روزایی که با هم داشتیمو پر نمیکنه.

میفهمی چی میگم؟ اینکه آدما اینو نمیفهمن، اون وقتی که باید بفهمن، دلیل همه بدبختیای منه. اینکه من همیشه جلوتر از بقیه ام، جلوتر از چیزی که اونا میبیننو میبینم و نمیتونم نشونشون بدم. این همه جلوتر بودن از بقیه، باعث میشه آدما نتونن هیچ وقت بهت برسن. اون وقتی که اونا میرسن جایی که تو قبلن بودی، تو دیگه خیلی وقته رفتی و حتا اگه بخای هم نمیتونی برگردی. این راهی که من میگم، مسیر تجربه اس. نمیشه ازش برگشت عقب. فقط میشه توش بری جلو. هرچقد جلوتر باشی انگار تنهاتری.


اومدم بشینم پوستر اینا رو طراحی کنم، ولی دارم وبلاگ مینویسم. چون این روزا پیش نمیاد که بتونم پشت لپ تاپ بشینم زیاد. یا نمیدونم شایدم جلوش. به هرحال که دلم برای این مدلی تق تق تایپ کردن با این کیبوردی که جزیره ایم نیس و بیش از ده ساله زیر دس منه تنگ شده بود.

حالا چیزی که هست این اتفاقیه که این مدت افتاده برام، ینی یه جوری حق به جانب بودن خاصی دارم و اینو تو این مدت به دو سه نفری که بهم کار سفارش دادن و داشتن با نظرات تخیلیشون گند میزدن تو کار، نشون دادم. درحالی که قبلن میگفتم خب به منچه؟ کار خودشونه. وقتی حالیشون نیس چرا من الکی تلاش کنم؟ ولی االان تلاش میکنم و الکی ام تلاش نمیکنم. ینی کلن ببینم خیلی اصرار داره تر بزنه تو کار میگم ببر بده جای دیگه برات بزنن. بابا یارو فک میکنه چون اون دلش میخاد من باید فارسی رو عمودی بنویسم! مگه نامه سامورایی به بابای ایکیوسانه خب؟ اصن خط فارسی قابلیت عمودی نوشتن داره؟ اونیکی کار سفارش میده دلش نمیاد فایل اصلی لوگو رو بده. واقعن مردم عجیبن. یکی دوبارم دیدم عده ای که خودشون هیچ چیز خاصی نیستن روی طرحی که داده بودم نظرات اصلاحی دادن منم گفتم تقصیر ندارین شما، چشمتون به چرت دیدن عادت کرده. همینا آگهیای پیک برتر رو میبینن میکن واو! این خیلی خوبه. درکی از ترکیب بندی و رنگ ندارن، بعد میان به من میگن نه با نستعلیق بنویس استارت آپ، ینی هیچی حالیش نیستا. هیچی. واقعن من نمیدونم چجوری انقد اعتماد به نفس دارن تو هر حیطه ای نظر میدن! من خودم بعد ده سال هنوز یکی پوستر نشونم میده میگم حالا شاید اینم منظور خاصی داشته، بعد طرف آمار خونده تو دانشگاه علامه، فقط ورد و پاور پوینت بلده میاد به من میگه چرا تیترو کج نمیذاری گوشه سمت چپ؟ بالای لوگوها بنویس اسپانسر ها!!!!!! خدایا منو بخور دیگه. بسه.

بعدشم اینکه اون اولش که ارشد افتاد عقب خیلی خوشال بودم، و خب مقدار زیادیم درس خوندم اون دو هفته رو، ولی باز دوهفته نخوندم و الان باز میخام بخونم و به نظرم یکمی حس روزای مدرسه و دانشگا میده به آدم درس خوندن تو خرداد، چون من سالها بود که از این وادی ها دور بودم. بعد از اون وقتی که با الهه رفتیم بیرون و درباره اکسپرس اینری کانادا بحث کردیم من واقعن دلم میخاد برم، و هی میرم ماک آیلتس تست میکنم و دوس دارم واقعن پاشم به جای درس خوندن برم اونجا. اما خب یا باید یکی منو قبول کنه به فرزندی یا پیشنهاد کاری داشته باشم. که خب من اصلن نمیخام با این لیسانسی که دارم اونجا کار کنم. میخام با مدرک ارشدم برم. و این ینی حداقل دوسال دیگه که واقعن حتا فک کردن بهش باعث میشه طاسی غیر قابل درمان بگیرم. کی تو این مملکت از دو روز دیگه اش خبر داره که حالا من بخام رو دوسال دیگه ام حساب کنم؟ از اون ور دارم به سوپ نوشتن برای دانشگاههای مختلف فک میکنم که باز به نظر میاد راه بهتریه. ولی خیلی راحت نیست. البته من واقعن تو مغزم موضوعات خوبی دارم برای تحقیق ولی نمیدونم با این لیسانس غیر مرتبط باید چیکار کنم. به صورت کلی چندماه مونده به سی سالگیم خیلی در سیر سینوسی موندن و رفتنم باز و خیلی خیلی خیلی افسوس میخورم که چرا همون موقع تو 22 سالگیم نرفتم مای؟ واقعن میتونستم از اونجا هرجایی که دلم میخاد برم. حداقل از حالا خیلی راحت تر. ولی الان چی؟ با این وضع تورم و در آمد، کل پس اندازی که دارم فقط خرج آیلتس و ترجمه مدارک میشه. حتا ممکنه بلیط یه سره ام نتونم بگیرم :)))

جدن چقد خوشالم من که هنوز هیچی به هیچی به پول بلیط فک میکنم.

از اونور لیلا هربار با هم حرف میزنیم میگه چرا نمیای ونکوور. و واقعن دوس دارم بهش بگم چون همه مث و با ماتحت نمیفتن تو دیگه فسنجون. منم اگه یکی میومد با گرین کارت عقدم میکرد ونکوور بودم الان. البته زر زدم. من واقعن حاضر نیستم به خاطر خارج رفتن با کسی ازدواج کنم. مگه اینکه بش بگم هدفم فقط همینه و ممکنه دیگه وقتی اومدم اونجا دلم نخاد با تو باشم. چون کلن من دلم نمیخاد خیلی با کس خاصی باشم و میخام تا 40 سالگی به تحقیقاتم برسم و دلم نمیخاد یه روزی برسه که ببینم واسه رفتن از جایی که بودم به جایی که میخاستم مجبور شدم از مهمترین چیزام بگذرم. حالا تو روخدا شمام اینجوری فک کنین که هزاران نفر با گرین کارت و سایر شرایط اقامتی پشت درمونن و من اجازه نمیدم بیان تو.

الانم این دختره باز تو تلگرام پرسید پوسترمونو نمیدی امشب و من گفتم دارم یه طرح دیگه میزنم براتون و اگه آماده شد میفرستم عزیزم. بله من بهش میگم عزیزم. درحالی که نیست واقعن. تازه حتا میخاستم بهش بگم ببخشید دیر شد. ولی نگفتم. چرا اصن باید منتظر بخشش باشم؟ خب مغزم دوس نداشته ایده بده. بابتشم به کسی بدهکار نیست. اینو میخام امسال سرلوحه ام قرار بدم.

عدم معذرت خاهی از دیگران بابت چیزی که احتیاج به معذرت خاهی نداره.


هنوز هفته اول شهریورم تموم نشده و من پر از حس گند پاییز شدم. انقد که باز شبا صدبار از خاب بیدار میشم و کل روز تو دلم  رخت میشورن.

دو روز پیش دوستم اومد اینجا و کلی حرف زدیم با هم درباره چیزای مختلف و سر ناهار ازم پرسید اپلای و اینا رو به کجا رسوندی؟ گفتم عزیزم به هیچ جا. انقد چیزای حاشیه ای پیش اومد که نشد. بعدم که پاشدم رفتم دماغمو عمل کردم و الان همش فک میکنم چه غلطی بود که کردم. حالا نه اینکه دماغم چیز ایده آلی بودا. داغون بود. ولی این جراحی با وجودی که خودش خیلی ساده اس، مراقبتاش و نقاهتش پدرتو در میاره. صاف بخاب. کج نشین. سرتو زیاد نیار پایین. اون نخور. اینو بلند نکن. اخم نکن. شور نباشه. داغ نباشه. سرد نباشه. چسبو کج نزن. بخیه رو مواظب باش. نگران نباش! ورمه!!! ینی اینکه هی باید بدونی این شکلی که الان هستی و خیلی زشت و میمونه، شکل ثابتت نیست و باید شیش ماه صب کنی تا شکل واقعیت ملوم شه از همش بدتره. چون من که ممکنه تا آخر همین ماه چاقو فرو کنم تو چشمم تا مجبور نباشم این روند تغییر شکلو دنبال کنم. حالا البته به شکل چسب دار خودم عادت کردم ولی بدون چسب :((((

بعدم اینکه مثل همه پاییز های زندگیم! یه رابطه ای رو شروع کردم که مبادا تو این پاییز بیکار و سالم غیر زخمی باقی بمونم. مطمئنم یه چیز داغونی میشه ولی اصرار دارم انجامش بدم که خب همینه که هست.

دلم میخاست میتونستم خیلی چیزا رو اینجا بنویسم. ولی نمیتونم. چیزایی که این روزا تو زندگیم اتفاق افتاده خیلی زیاد و خیلی نگفتنیه. اما خیلی منو از خودم و کارایی که میخاستم بکنم دور کرده و دارم تلاش میکنم باز برگردم جایی که بودم. هرچند واقعن هیچی، هیچی، هیچی دیگه مث قبل نمیشه. آدم توی سی سالگیش به این نقطه متزل و خراب تو زندگی برسه واقعن شاهکاره. البته هزارن آدم در جهان هستن که شرایط بدتر از اینو دارن و داشتن و ازش رد شدن و به جاهای خوب و درست رسیدن، منم میتونم و رد میشم. فقط سرعتم کم شده دیگه. نمیتونم کاریش بکنم.

میخاستم امشب به یه آدمی که دغدغه کار کودک داره و یه کارای خوبی هم انجام میده براشون پیام بدم و بهش یه پیشنهاد کاری بدم، تا الان که توانش نبوده. شاید یکی دو ساعت دیگه اینکارو کردم ولی. توان منظورم حوصله توضیح دادن خودت و پیشنهادت و کارت و ترغیب کردنه. چون واقعن چرا مثلن اون باید بیاد به حرف من اهمیت بده اصلن؟

این مدت خیلی با الی حرف زدیم با هم. تقریبن هر روز. مث زمان دانش گا. خیلی وقت بود که پیش نیومده بود روزانه با دوستام حرف بزنم. چقد زندگی بهتره اینجوری انگار.


از صب که بیدار شدم گرامپی و پیشی بیا منو بخور ام. در واقع از دیشب که داشتم میخابیدم. چون خیلی دیر و بد خابیدم. قبل از خاب کلی وقت گذاشتم واسه تمیز کردن کثافت کاریای کلاژی که از خیلی وقت پیشا رفته بود رو مخم. و به چند هفته ای هست نشستم پای درست کردنش. انقد جزئیات داره و سخته که هفته ای یه تیکه شو حوصلم میاد درست کنم و فقط امیدوارم تموم بشه. البته وقتی درست میشه، خوب میشه، ولی خب مثلن شیش ساعت واسه یه تیکه اش باید بشینم پشت میز و نه حوصله شو دارم نه توانشو. دیشب از مچ درد و گردن درد کلافه بودم دیگه.

بعد دیدم به جای هی به خودم لولیدن و ناراحتی از اینکه چرا خابم نمیبره و همه جام درد میکنه، خوبه بشینم اون فیلمه که دانلود کردمو ببینم. تو گوشیم. اسمش the tale بود و فیلم قشنگیم بود به نسبت. برا یه بار دیدن خوب بود دیگه. داستانش درباره بچگی یه زن 48 ساله اس. اتفاقاتی که در تابستون 13 سالگیش براش افتاده و به شدت توی ذهنش تحریف شده و وقتی تیکه تیکه جلو میره تازه یادش میاد واقعیت چی بوده.

بعدشم داشتم یه چیزی تو گوشیم سرچ میکردم که ارور داد و کروم بسته شد و گوشی ری استارت شد و دیگه ام درست نشد. منم حوصله نداشتم خاموشش کردم. صبم که بیدار شدم و روشنش کردم دیدم ارور کروم هنوز پابرجاست و یه فایرفاکس ریختم فعلن. تا ببینم بعدن حوصلم میاد بشینم درستش کنم یا نه.

فردام یه مهمونی طوری دعوتم که به میزان مساوی هم دلم میخاد برم هم دلم میخاد نرم.

هفته پیش یکشنبه با الهه رفتیم بیرون بعد از کلی وقت و از ساعت 12 تا 8 شب با هم بودیم و کلی را رفتیم و حرف زدیم و خندیدیم. متاسفانه در نهایت رابطه اش با سعید خراب شد و بعد از 7 سال دو هفته اس که از هم جدا شدن دیگه و خب الهه خیلی حالش خوب نیس. نه فقط به خاطر سعید، کلن رابطه اش با خونواده هم خوب نیست و دیگه برگشتن به خونه و بودن با مامانش و اینا خیلی براش راحت نیست. از یه طرفم داشتن کارای مهاجرتشونو با سعید جلو میبردن و حالا دیگه باید تنهایی اقدام کنه و خب از لحاظ هزینه هم خیلی براش سخت میشه اینجوری.

اون روز یکم درباره این چیزا حرف زدیم فقط. چون خیلی من نمیخاستم ازش بپرسم و همین قدم خودش گفت. بیشتر درباره مسائل جانبی حرف زدیم. و من هی بهش گفتم ممکنه خودم برم به یکی که ازش خوشم میاد بگم ببین بیا با هم باشیم و ایناف و الهه ام گفت هر کار دلت میخاد بکن، چون تو انسان نصیحت پذیری نیستی! حالا نه خودش هست.

تو کافه که نشسته بودیم یه لحظه یاد دوران دانشگا افتادم که چقد اون موقع تو اون جو مسخره حسودی و خبر چینی و اخلاقای زشت بچه های دیگه سخت بود دوس شدن و صمیمی شدن با دیگران. برا یکی مث منکه اصولن آدم خصوصییه که واقعن تا چند ترم ناممکن بود. ولی از بین همون آدما هم خدا روشکر آدمای خوب و درستی رو انتخاب کردم. تهش اینه که تو همه این ده سالی که با هم بودیم و هستیم هیچ کس از این رو به اون رو نشده. بزرگ شدیم، ولی عوض نشدیم. یا حداقل عوضی! مخصوصن الهه. از همون ترمی که با هم دوست شدیم، تا همین امروز، همیشه و هر وقت که احتیاج داشتم بهش بوده، شنیده، کمک کرده، امیدواری داده. شاید چون خیلی بیشتر از فرناز و راضیه به من شبیهه.

مثلن اینکه با همین قضیه دوتایی ببینیم همو اوکیه. حالا الان به فرناز بگم همو ببینیم میره یه لشکر از بچه ها رو جم میکنه. کلن فرناز خیلی برون گرا و شاده. از جمع و دور همی خوشش میاد. در حالی که من واقعن متنفرم از بودن تو شرایط اونجوری. یعنی بیشتر از 4 نفر باشن در یه مجمعی من برنمیتابم و احساس میکنم مغزم پردازش نمیکنه اتفاقات اطرافمو و فقط دوس دارم زودتر برم خونه و تنها باشم. اینو هیچکس نمیفهمه. فک میکنن مثلن من سطح خودم بالاتر از اونا میبینم یا عداوتی خصومتی چیزیه ماجرا. در حالی که فقط قضیه اینه که مغز من نسبت به محرک های محیطی مثل صدا و نگاه و حضور دیگران 10 برابر شما حساسه. واقعن حتا حضور آدما در اطرافام گاهی منو به جنون میرسونه. این حس آبزرو شدن مدام توسط یه نفر دیگه حال منو بد میکنه. وقتیم اینجوری حالم از درون بده نمیتونم بیرون خوب و شادی داشته باشم و دلم میخاد حداقل خودم صدایی تولید نکنم و دیگه این بدتره. چون قشنگ یه آدم عنق و تو قیافه که یه کلمه ام از دهنش حرف در نمیاد میشم. خب مردم خوششون نمیاد دیگه. دوس دارن تو بگو بخند کنی و خیلی خوشال باشی که از موهبت جمع های خانوادگی و دوستانه برخورداری. در حالی که من نیستم واقعن. ینی خانواده داشتن و دوس داشتن و اینا چیزای خوبیه، ولی دور هم جم نشیم. تک تک یا نهایت دوتا دوتا برنامه بذاریم. از الانم تو فکر فردام که اون همه آدم اونجان و تازه دوتا بچه ام هست و اون بچه ها اصلن با هم نمیسازن و یکسر دارن سر اسباب بازی و اینا دعوا میکنن و ماماناشونم که هنوز بعد از 3 سال دوس دارن درمورد خاطره زایمان و نقش همسر در پروسه زایمان و اپیدورال بهتره یا پمپ درد و این چیزا حرف بزنن. بابا بسه واقعن. چجوری اصن روشون میشه بیان این چیزای خیلی خصوصی رو هی صدبار تو جمع برا هم تعریف کنن؟!


امروز تو سنت ایمیل گوشیم چنتا ایمیل پیدا کردم که هیچ یادم نمیومد کی نوشته بودمشون. مال دو سال پیش بودن. دوتاشون یه انگلیسی خیلی خفنی بود واسه اجازه ترجمه یه مقاله. حتا یادم نمیاد اونارو چجوری نوشتم. جدن چرا؟ چجوری آدم ممکنه این چیزا یادش بره؟ من قبلنا فک میکردم یه چیزای اینجوری، خفن و خاص! از یاد آدم نمیره. ولی حالا میبینم که رفته.

جدا از اون دوتا ایمیل انگلیسیه، اون چنتا ایمیل دیگه رو نمیدونم چرا یادم رفته بود. چون اونام چیزیا مهمی بودن، برای آدمای مهمی هم بودن، ولی من یادم نمیومد وقتی بوده تو زندگیم که واسه این آدما نوشتم.

در حالی که من تقریبن همیشه زندگیم در حال نوشتن بودم. همیشه. بهترین و بد ترین روزای عمرم. خیلی از حرفای مهمم همیشه با نوشتن به بقیه گفتم. چون اصولن خیلی کم پیش میاد من تو حرف زدن خیلی حوصله داشته باشم و بتونم با بقیه حرف بزنم. به جز وقتایی که با الهه و راضیه و هـ با شم فقط. با اینا حرف میزنم. ولی با غیر از اینا، فقط و فقط اگه جلسه کاریی چیزی باشه ممکنه خیلی اصرار کنم روی اینکه با حرف زدن به نتیجه برسیم.

در غیر این صورت دوس دارم همه مردم جهان بهم تکست بدن. چون آیم بیگ ات تکستینگ.

اینا رو چند روز پیش نوشته بودم، نمیدونم دقیقن کی. ولی چند روز. الان که دارم مینویسم باز یه جمعه ی بورینگیه که من واسه کم شدن حجم بوردمش پاشدم بلخره اون بسته پودر کیک آمادهه رو که خب تاریخ انقضاشم گذشته بود درست کردم. پودر کیک پرتقالی. در تمام عمرم تا امروز هیچ وقت با پودر کیک، کیک نپخته بودم که خب اچیومنت آنلاکد. ولی در کل به نظرم چیز باحالی نیس. من که نمیخورم ازش. الانم تو قالب نشسته تا خنک شه.

ولی اون وقتی که داشتم تخم مرغ و شیر و روغن هم میزدم که این پودره رو بریزم توش، رادیو داشت با میکائیل شهرستانی مصاحبه میکرد. بعد من فک کردم چرا من همیشه با کسایی دوست شدم که صداشون خوب بوده؟ همه آدمایی که من باهاشون صمیمی بودم، مردها آی مین، صداشون رادیویی و خوب بود. دو سه تاشون که اصلن کارشون همین چیزای مربوط به حرف زدن و پول در آوردن از راه صدا بود. تصادفی؟ نمیدونم. ولی کلن من به صدای آدما اهمیت میدم فک کنم. امیدوارم بقیه ندن ولی. چون من هیچ صدای خوبی ندارم.

کلن چیزای خوب کمی در من وجود داره. چیزایی که بتونم با قاطعیت بگم خیلی خوبه که هستن و 99 از 100 میشه امتیازشون. نمیدونم چرا. ولی کلن من هیچ وقت نتونستم در مورد هیچ چی، با قطعیت نظر بدم. در مورد خودم منظورمه. همیشه احساس میکنم یک اسلایت چنسی وجود داره که اینجوری نباشه. و خب وقتی همچین چیزی، ینی حتا احتمالش هست، چرا باید ایگنور بشه؟ دوس داشتم ولی میتونستم سه تا چیز خیلی قطعی درمورد خودم میگفتم. سه تا چیز خوب ینی. با ارزش. مهم. مفید.

توی این دیس ایز آس، خب؟ من توی زندگی و توی تصمیم گرفتن و توی انتخاب کردن و توی انجام کار، تقریبن هر کاری، دقیقن خود رندلم. دقیقن، و حالا دارم میبینم چقد زندگی کردن با یکی مث من میتونه طاقت فرسا باشه. خوشبحال رندل که یه آدمی مث بِس در کنارش داره.

بقیه اش بعدن.


امروز پنجم یا شیشمه ماه رمضونه. نمیدونم دقیقن از کی ماه رمضون دیگه برام حس خوبی نداشت. بیشتر عصبیم میکنه این روزا. اینم نمیدونم چرا! شاید گشنگیش. شاید رخوتش. نمیدونم. یه حس خیلی بدی بهم میده. دیگه چیزی نیس که دوس داشته باشم. نه که قبلنا دوسش داشته باشما. یادم نمیاد هیچ وقت. ولی بدمم نمیومد. الان ولی نه دیگه.

نمیدونم چرا این چند روزه همش یاد ماه رمضونای خیلی وقت پیش میفتم. اون وقتا که مدرسه میرفتم مثلن. مدرسه مون هرسال افطاری داشت. بعضی وقتا تو خود مدرسه. چندسال بعدش تو یکی از این سالنای مراسمات خانوادگی. سالن عروسی؟ نمیدونم همین چیزا. فک کنم سال آخری که دبیرستان بودم اونجا بود. شایدم هر سه سالش. خیلی نمیتونم یادم بیارم اون روزا رو. شایدم نمیخام. نمیدونم.

بعدشم اون سالی یادمه که میرفتم دفتر. چقد اون ماه رمضون به من سخت گذشت. له شدم واقعن. واقعن. ولی راستش تنها ماه رمضونی که دلم براش تنگ میشه همونه! :)))

خلم چون. دلم برای ماه رمضونش تنگ نمیشه واقیت، دلم برای اتفاقاش تنگ میشه. برای حسم. برای روزای خوبی که داشتم. یا فک میکردم دارم. نمیدونم. الان هنوزم به اون روزا حس خوبی دارم. جدا از دفتر منظورمه. خودم، تو زندگیم اون موقع خوب بودم. خوش بودم. یا حداقل اینجوری یادم میاد.

ولی نمیدونم چندسال بعد اگه این روزای الانم یاد بیاد چه حسی بهشون دارم.

الان پارسالو یادمه، مثلن یادمه که این گوشیمو تازه خریده بودم، یه شب رو میز آشپزخونه نشسته بودم داشتم باهاش وبلاگ مینوشتم بعد وسطش "س" بهم پیام داد و یذره با هم حرف زدیم.

خوشال نبودم ولی. یادمه الان. حتا تک تک جمله هایی که اون شب تو وبلاگم نوشتم یادمه: "مدتی توی خودم بودم. عمیق و تنها. سربزیر و سخت. مثل لاکپشتی چیزی. شیوه ی زندگی منحصر به فرد آنها وی اس شیوه ی چشم تو که فریب جنگ داشت و ما صلح انگاشتیم. ولی غلط کردیم. اما پشیمونم نیستیم. چون غرور و پافشاری بر انتخاب از ویژگی های بارز شخصیت ماست".

الانم خوشال نیستم. خسته ام. ناراحتم حتا. احساس میکنم واقعن و از ته دلم ناراحتم.

بعد از کنکورم فک کردم اینهمه عن بودن و خسته بودن و حال بد داشتنم واسه اینه که با آدما معاشرت ندارم. رفتم معاشرت کردم. با فک و فامیل. با همکارم. با دوستم. با یه آدم جدید حتا. خوب نشد حالم ولی. بدترم شد. انقد که دیگه حالا حالا ها دلم نمیخاد تو یه جمع بزرگ باشم. اصن من از تعداد زیاد آدما دور وبرم کلافه میشم. بعد از مهمونیا همیشه تا چند روز مغزم خسته اس. خسته تر البته! چون کلن با معاشرت و بی معاشرت دیفالت مغرم خسته اس. نمیدونم البته مغزمه یا روحم. جفتش. تمامیت ارضیم خسته اس.


یادمه قبلن، همین چن ماه پیش نوشتم که :

"میدونی؟ یه چیزی کشف کردم تازگیا، اینه که آدما، از یه جایی به بعد تو زندگیشون همه ی احساساتشون به یه سمت خاصی میل میکنه. بعضیا کلن خوشالن، بعضیا کلن دپن، بعضیا کلن خنثا!

مثلن من الان دیگه نمیتونم ناراحتی و دلتنگی و تنفر و خستگی و گشنگیمو از هم تشخیص بدم! همشون باهم تبدیل شدن به یه حالت: عصبانیت!"

حالا ولی حس میکنم فازمو پیدا کردم. من یه آدمه همیشه دلتنگه همیشه منتظرم. نوشتنش خیلی سخته. چون هزار بار هزار جا نوشتم و گفتمو بدم میاد از دلتنگی ومتنفرم از انتظار. ولی واقیتش اینه که همه ی زندگیم یا منتظر بودم یا دلتنگ. "آدم یوختی تو زندگیش با سرعت با قدرت با تمام توان، از یه چیزی فرار میکنه، همه ی تلاشش اینه که اونجوری نباشه، ولی همیشه با همون سرعتی که تو از اون چیزا فرار میکنی، اونا میان سمتت. بعد یه روزی یه جایی از زندگیت میبینی اتفاقن همیشه زندگیت اونجوری بوده که نمیخاستی باشه. اونجوری بوده که فک میکردی بدترین چیزه. "

من واقعن نمیخام همیشه ی زندگیم منتظر باشم. واسه همه چی. واسه هر کاری. نمیخام دلتنگ هیچ کس و هیچی باشم. ولی واقیتش اینه که من واسه رسیدن به هر چیزی باید یه دوره ی فرساینده ای منتظر بمونم همیشه تو زندگیم دلتنگ آدمایی بودم که دوسشون داشتم. در عین اینکه فک میکردم منتظر و دلتنگ هیچی و هیچکس نیستم.

حتا همین الان که دارم اینا رو مینویسم دلتنگم و منتظر اینکه این روزای لعنتیه آخر سال بگذرن و من تو روزای جدیدی که تو راهن کارای خوبی بکنم خوشال باشم. من حتا واسه خوشال بودن و خوشال کردن خودم همیشه منتظرم. یه لیست بلند بالایی هست که باید اول اون انجام بشه تا بعدش من برم سراغ خودم! هروخت نوبت خودم میشه دیگه اصن یادم نمیاد چی میخاستم و چی خوشالم میکنه.

خسته ام از این همه دلتنگی و انتظار. نمیخام بگم فقط منم تو این دنیا که مجبور شدم صبر کنم یا واسه همیشه دلتنگ یه کسی بمونم، ولی اینکه نمیتونم خودمو از این لوپ فرساینده نجات بدم خیلی بده. اینکه میگم نجات بدم منظورم اینه که خب حتمن خودم میخام که اینجوریه. ولی من نمیدونم چه جوری باید باشه که اینجوری نباشه.

حالا اینکه با همه ی این منتظر بودنا و دلتنگیا چه جوری این همه سال خودمو کشوندم، نمیدونم. ولی راستش الان دیگه برام بی معنی شده. من این همه سال منتظر بودم و منتظر بودنم هیچ وخت تموم نشده اصن نمیدونم دقیقن منتظر چی بودم! شاید همون "یه روز خوب" که فک میکردم میاد. همه ی این سالا همیشه یکی بوده که من دلم واسش تنگ میشده. یکی که یا خیلی دور بوده یا مرده بوده یا یه جور دلتنگی احمقانه ی یه طرفه بوده. من اصن نمیدونم مثلن دلتنگی میتونه دو طرفه ام باشه یا نه. منظورم دلتنگی معمولی و یه ماهه ندیدمت دلم واست تنگ شده و اینا نیس. منظورم دلتنگی فصلیه. دلتنگیی که بشه یه سال. بشه خیلی. بشه هر روز.

حالا میدونم من میتونم یه آدم خوشال دلتنگ باشم. یا یه آدم موفق منتظر! یه آدم باحاله منتظر. یه آدم بدغذای دلتنگ. یه جوری انگار این دلتنگی و انتظار به من وصله. شاید وختشه قبولش کنم، وختی هروخت از روز به خودم نگا میکنم میبینم یا منتظرم یا تهه دلم یه حس دلتنگیه. شاید اگه ازش فرار نکنم، یه راهی پیدا کنم بشه ازش بیام بیرون.

+امروز آخرین روز کاری بود. هپی!^_^


خیلی وقته که میخام بیام و اینجا بنویسم. ولی هی نمیشه. اینکه بخام چیزی بنویسم، هرچی، روزمرگی محض حتا، ازم بر نمیاد. چون با تقریب خوبی روزام خیلی شبیه هم و خسته کننده شدن. و نوشتنش چیزی جز فشار مضاعف نیست.

امروز بعد از چند روز آلودگی هوای خیلی وحشتناک، یکم بارون اومد و خیلی دوس داشتم عصری برم بیرون یکم راه برم، ولی گلوم یذره درد میکرد و فک کردم نرم بهتره، حالا یهو سرما میخورم که اصلن اتفاق خوبی نیست.

اون دوستمم باز از آمریکا اومده و واقعن من به این نتیجه رسیدم که اینا به یه جایی وصلن که انقد راحت سالی دو، سه بار میان و میرن. یعنی همون موقع که شیش ماه بعد از رفتنش اومد و یک ماهو نیم موند من همین حدسو زدم، ولی خب خودش که هیچییییی بروز نمیده و اصلن خیلی به سختی درباره خانواده همسرش حرف میزنه. ولی شواهد به میزان کافی وجود داره که وصلن آقا.

امروزم یکمی با الهه و راضیه حرف زدم، الهه که حسابی توی فشار پایان نامه ارشدشه و این قطعی نت کلی کارشو عقب انداخته. دیروزم که گوشیش از دستش افتاد و بالای ال سی دیش سوخت! دیگه کلی ناراحت بود و همون موقع به من پیام داد و کلی غر زد. بهش گفتم عب نداره دیگه. کاریه که شده. حالا بذار ماه دیگه که اول ماه بود وحساب کتابت اوکی بود ببر بده درستش کنن. گوشی خودمم خیلی وقته سمت راستش ال سی دی از بک لایت جدا شده و هی میخام ببرم درستش کنم و هنوز نبردم. میبرم ولی تو همین هفته.

اون کلاژ لعنتیمم تموم نشده هنوز. این مدتم عمه ام رفته بیمارستان و از اون ورم عروسی دخترخالمه و ملوم نیس بلخره چی میشه. از یه ور هی میگه برو لباس بخر، عروسیمونه! از یه ور دیگه اصن سالن و خونه نگرفتن هنو. فقط اون چندباری که با هم رفتیم لباس عروس و گیفت و اینا دیدیم خیلی خوب بود. خوش گذشت. خیلی قشنگ بودن همه چیزای مربوط به عروسی.

سه چار تا رزومه ام همینجوری فرستادم واسه این ور اون ور و سه تاشون گفتن بیا برای مصاحبه و رفتم و دیدم هنوز همون سیستم بیگاری از گرافیست وجود داره. تازه طراحی یو آی یو ایکس، نوشتن کمپین های تبلیغاتی، مدیریت شبکه های اجتماعی و ادیت ویدئو و عکاسی هم بهش اضافه شده. حالا کاش حداقل با این همه کار، حقوقش خوب بود. پایه حقوقا هنوز یکو نیمه!!! خیلی کم میگن دو تا دو ونیم! بعد در حالی که همشون ساعت کاری 8 تا 5 دارن، میگن پنشنبه ام نیمه وقت بیا! یعنی فقط یه جمعه رو لطف میکنن بهت میدن برای تعطیلی. یه بانک بخای بری باید مرخصی ساعتی بگیری.

هیچی دیگه هیچ کدومشو نرفتم.

همینجوری فیری لنس دارم به کار کردن ادامه میدم.

تنها کار مثبتم این بود که باز ورزش و رژیم کالری شماری رو آوردم تو برنامه ام و تو این مدت سه کیلو کم کردم و ایشالا به زودی به همون 48 مد نظرم میرسم و دیگه تموم میشه. البته یه سه چار هفته دیگه کار میبره. چون آخرا نیم کیلو نیم کیلو کم کنم راحت تره. وقتی دفتر اطلاعات رژیمی مو که از سال 90 داشتم آوردم و دیدم اون موق تو همین زمان، یعنی آذر ماه، 50 بودم، کلی غبطه خوردم! ولی خب باز بهش میرسم. دو سه کیلو کاری نداره اون قد. توقع نداشتم بدنمم به این زودی به ورزشا عادت کنه ولی کرد. و الان دیگه راحت میتونم روزی 45 دیقه ورزش کنم. فقط مچ دست راستم دیگه توانایی نداره و مجبورم بعضی حرکتا رو روی ساعد باشم و انجام بدم.

کتاب خوندنم همچنان در جریانه و بعد از مامان و معنی زندگی، همسر خاموش رو خوندم که بد نبود، الانم جز از کل و بعدش بسیار بلند و فوق العاده نزدیک رو ایشالا خواهم خوند.

همین دیگه.


خیلی وقته اینجا ننوشتم و الان که اومدم بنویسم دیدم که مث که مدیریت پنل بلاگ هم دچار یک باگ هایی شده. واقعن چرا سرویس های وبلاگ فارسی همش با مشکل مواجهن؟

دیروز مهمون داشتیم و یه نفر که بچه هم داره و همیشه تو مهمونیا همه درگیر این و بچه شن، غایب بود و واااااااقعن همه چی خیلی خوب بود. جالب اینه که بچه اش خیلی خیلی خیلی آرومه و اصن حتا خوب هم حرف نمیزنه که بگم مثلن شلوغه و اذیت میکنه، ولی کلن اینا بلد نیستن اصن با بچه بازی کنن و براش وقت بذارن. تربیت براشون در حد بکن نکن کردنه و من واقعن هربار ناراحت میشم که میبینم انقد بی حوصله ان برای این بچه. یعنی تا حالا ندیدم مامانش 5 دقه بشینه باهاش توپ بازی یا ماشین بازی کنه. فقط بهش غذا میده و همه اش دنبال فرصته که بخابونش! بعد وقتیم میخابونه تو یه جمع 9 نفری توقع داره همه ساکت باشن که بچه اش مثلن دوساعت بخابه و اون بتونه گوشیشو چک کنه و میوه بخوره! واقعن برام عجیبه این رفتارا و فک میکردم فقط خودم همچین حسی دارم نسبت به این قضیه، ولی دیروز که نیومده بود دیدم که یکی این چیزا رو با مامانش مطرح کرد و اونم گفت آره همین جوریه! کلن دختر من میخاد که بچه اش باهاش کاری نداشته باشه!

 فک کن بچه دوساله!! نمیدونم واقعن انگیزه اش از بچه دار شدن چی بوده پس. یه بار گفت آره ما چون خودمون سه تا دختر بودیم و بچه خاهرمم دختر بوده من بلد نیستم پسر بزرگ کنم! اگه این دختر بود من خیلی راحت بودم. کلن نمیفهممش. تو مهمونیا همیشه من کلی با بچه اش بازی میکنم و انقد آرومه که با یه توپ بازی در حد توپ قل دادن یا با لگو برج ساختن قشنگ یک ساعت سرگرمه. اصلن از این بچه هایی که بخاد همش بدوعه یا با جیغ و داد بازی کنه نیست. من نمیدونم واقعن چه توقعی دارن اینا از پسر بچه دوساله! بعد مامانشم قشنگ از این که نیومده بود خوشحال بود، چون هروقت که هست توقع داره مامانش از بچه اش نگهداری کنه و خودش بشینه به حرف زدن. دلم برا مامانشم میسوزه. چون الان مجبوره دوتا نوه شو نگهداره و دیگه کاااااملن بریده و دیروز گفت خیلی خسته شدم و از دست اینا یه مسافرتم نمیتونم برم. دو روز میرم شمال هی زنگ میزنن میگن بیا بیا! چون من باید بچه هاشونو نگه دارم که اینا به زندگی شون برسن.

کلن البته این چیزا رو من خیلی دور و برم میبینم و واقعن همیشه برام عجیبه که چرا دخترا نمیتونن مسئولیت خانواده خودشونو قبول کنن و بچه دار که میشن انگار کودک همسرن، یه سره بچه شون زیر بغلشونه و آویزون مامانشونن. بعد توقعم دارن بچه شون خیلیییی خوب تربیت بشه. بچه ای که تو روز از ده نفر دستور بگیره هیچ وقت تربیت نمیشه. چون اصن قانون یاد نمیگیره. من واقعن به وضوح اینو تو بچه های اطرافم میبینم. اونایی که مامانای مستقل و بالغ دارن، بچه ها از سن دو سه سالگی واقعن رفتارشون و حرف شنوی شون خیلی فرق داره با اونایی که یکسره بچه شون خونه مامانشون یا خاهرشون یا مادر شوهرشون بوده. کلن نمیدونم چجوری کسی میتونه انقد راحت بچه شو بسپره دست این و اون که تربیتش کنن؟ آدم یه حیوون خونگی داره هزار جور برنامه ریزی میکنه که حیونش نیاز نداشته باشه دست کسی سپرده شه، بعد بچه رو میگیرن مث نذری میدن این خونه اون خونه و عین خیالشون نیست.

دیگه منم با این که هیچ وقت اصلن تو این مسائل دخالت نمیکنم و چیزی نمیگم گفتم خب چرا نمیگین بچه شونو بذارن مهد؟ حداقل تو مهد با بچه های همسن خودش بازی میکنه و شما هم راحتین. گفت نمیذاره! میگه تو مهد میخاد یه سره مریض بشه و کارای بد از بقیه یاد بگیره! بعدم چون من بچه اون یکی دخترمو نگه داشتم توقع داره بچه اینم نگه دارم.

در حالی که خب حداقل اون دختره عذرش پذیرفته اس، چون سر کار میره. این خودش تو خونه اس و فقط حوصله نداره با بچه سر و کله بزنه! کلن مورد عجیبی بود و البته دیروزم شص بار زنگ زد به مامانش که کی میای و چرا نمیای و .

کلن دقیق شدن تو رفتار آدمای بچه دار به نظرم خیلی آموزنده اس. من خیلی وقتا رفتار آدما با بچه ها رو تو مترو و مرکز خرید و رستوران و تره بار و فروشگاه که میبینم دلم میخاد بتونم یه مرکز آموزشی خیلیییییی بزرگ که همه مادر پدرا توش جا بشن را بندازم و به صورت فشرده به همشون یاد بدم الفبای بچه داشتن چیه! کاش یه قانونی وضع میشد و تولید مثل رو فقط با داشتن گواهی نامه معتبر و تائید سلامت روانی و جسمی آدما امکان پذیر میکرد. چون راستش من هربار به این قضیه فکر میکنم که هر کدوم از این بچه های خیلی خیلی خیلی کوچیک در واقع یک زندگی و یک واحد ایکس اس از اجتماع آیندن، میخام چنگال فرو کنم تو چشمم بس که همه چی داغون و درهم و علی اسویه اس.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Cesar آرتا صنعت زیبا سازان قائم مدیر فروش Auxin شرکت تعاونی سنگین خودرو شهر رانان یزد سالم زیبا پیسی رنک p30rank کسب درآمد همراه با افزایش بازدید لوازم آرایشی لچیک