یادمه قبلن، همین چن ماه پیش نوشتم که :

"میدونی؟ یه چیزی کشف کردم تازگیا، اینه که آدما، از یه جایی به بعد تو زندگیشون همه ی احساساتشون به یه سمت خاصی میل میکنه. بعضیا کلن خوشالن، بعضیا کلن دپن، بعضیا کلن خنثا!

مثلن من الان دیگه نمیتونم ناراحتی و دلتنگی و تنفر و خستگی و گشنگیمو از هم تشخیص بدم! همشون باهم تبدیل شدن به یه حالت: عصبانیت!"

حالا ولی حس میکنم فازمو پیدا کردم. من یه آدمه همیشه دلتنگه همیشه منتظرم. نوشتنش خیلی سخته. چون هزار بار هزار جا نوشتم و گفتمو بدم میاد از دلتنگی ومتنفرم از انتظار. ولی واقیتش اینه که همه ی زندگیم یا منتظر بودم یا دلتنگ. "آدم یوختی تو زندگیش با سرعت با قدرت با تمام توان، از یه چیزی فرار میکنه، همه ی تلاشش اینه که اونجوری نباشه، ولی همیشه با همون سرعتی که تو از اون چیزا فرار میکنی، اونا میان سمتت. بعد یه روزی یه جایی از زندگیت میبینی اتفاقن همیشه زندگیت اونجوری بوده که نمیخاستی باشه. اونجوری بوده که فک میکردی بدترین چیزه. "

من واقعن نمیخام همیشه ی زندگیم منتظر باشم. واسه همه چی. واسه هر کاری. نمیخام دلتنگ هیچ کس و هیچی باشم. ولی واقیتش اینه که من واسه رسیدن به هر چیزی باید یه دوره ی فرساینده ای منتظر بمونم همیشه تو زندگیم دلتنگ آدمایی بودم که دوسشون داشتم. در عین اینکه فک میکردم منتظر و دلتنگ هیچی و هیچکس نیستم.

حتا همین الان که دارم اینا رو مینویسم دلتنگم و منتظر اینکه این روزای لعنتیه آخر سال بگذرن و من تو روزای جدیدی که تو راهن کارای خوبی بکنم خوشال باشم. من حتا واسه خوشال بودن و خوشال کردن خودم همیشه منتظرم. یه لیست بلند بالایی هست که باید اول اون انجام بشه تا بعدش من برم سراغ خودم! هروخت نوبت خودم میشه دیگه اصن یادم نمیاد چی میخاستم و چی خوشالم میکنه.

خسته ام از این همه دلتنگی و انتظار. نمیخام بگم فقط منم تو این دنیا که مجبور شدم صبر کنم یا واسه همیشه دلتنگ یه کسی بمونم، ولی اینکه نمیتونم خودمو از این لوپ فرساینده نجات بدم خیلی بده. اینکه میگم نجات بدم منظورم اینه که خب حتمن خودم میخام که اینجوریه. ولی من نمیدونم چه جوری باید باشه که اینجوری نباشه.

حالا اینکه با همه ی این منتظر بودنا و دلتنگیا چه جوری این همه سال خودمو کشوندم، نمیدونم. ولی راستش الان دیگه برام بی معنی شده. من این همه سال منتظر بودم و منتظر بودنم هیچ وخت تموم نشده اصن نمیدونم دقیقن منتظر چی بودم! شاید همون "یه روز خوب" که فک میکردم میاد. همه ی این سالا همیشه یکی بوده که من دلم واسش تنگ میشده. یکی که یا خیلی دور بوده یا مرده بوده یا یه جور دلتنگی احمقانه ی یه طرفه بوده. من اصن نمیدونم مثلن دلتنگی میتونه دو طرفه ام باشه یا نه. منظورم دلتنگی معمولی و یه ماهه ندیدمت دلم واست تنگ شده و اینا نیس. منظورم دلتنگی فصلیه. دلتنگیی که بشه یه سال. بشه خیلی. بشه هر روز.

حالا میدونم من میتونم یه آدم خوشال دلتنگ باشم. یا یه آدم موفق منتظر! یه آدم باحاله منتظر. یه آدم بدغذای دلتنگ. یه جوری انگار این دلتنگی و انتظار به من وصله. شاید وختشه قبولش کنم، وختی هروخت از روز به خودم نگا میکنم میبینم یا منتظرم یا تهه دلم یه حس دلتنگیه. شاید اگه ازش فرار نکنم، یه راهی پیدا کنم بشه ازش بیام بیرون.

+امروز آخرین روز کاری بود. هپی!^_^


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Carmen سيد مهدي مصطفوي همه چیز درباره مبلمان Confusion رو به پاییز عرضه نرم افزارهای اورجینال Logan تابلو سازی آرشا نئون دانلود پکیج تمامی سایت های محبوب با کمترین هزینه!! euroeghamat.com/fa/